بذارید یه راست برم سر اصل مطلب

یه دختری هس از اقوام که مسافرت تشریف آورده شهرمون و سن چندانی نداره(12-10 سالشه) ولی لامصب خوشگله یه نمه منو درگیر خودش کرده ://////////////

الان ب خودم میگم وات د فاز یا کله **ری؟؟

یکی اینکه خوش استایله از نظر من یکی دیگم  اینکه از این سفیداس که لپاشون گل انداختس همیشه! وای ک چ عشقی دارم به اینجور آدما (حالا چه پسر چه دختر) فقط حیف که بچس و یه نمه مخش هنگ میزنه و با دخترای دیگم از لحاظ طرز فکر فرق چندانی نداره.

الان با خودت فک میکنی این جونور ک**ش چیه اومدم کرسی شراشو میخونم؟؟؟

در جواب شما دوست به ظاهر عزیز باید بگم که یه عقده ای بیشتر نیستم و نمیدونم چه مرگمه تو رابطه با جنس مخالف؛ یه چیزی سریع بوجود میاد درونم و اکثر اوقات در حال مهار کردنشم که نمی دونم اون چیز چیه!باعث میشه چشمامو از نگاه طرف بم و همش تو دلم یه احساس مور مور می کنم و کمی هم باحاله ولی تو این مورد بخصوص خیلی ضایس!خوشبختانه کسی متوجهش نشد(یا حداقل من نفهمیدم ک کسی متوجه شه)

+این که فرمودم فرق چندانی نداره با باقی دخیا یعنی اینکه به هر خانواده ای که نیگا می کنم دختراشون رو جوری تربیت کردن که همش دنبال کرسی شر باشن.

عه این رقص پسره ی فلان فلان شده چ باحال بود تو أم دیدی؟

این پسرای گروه دهه نودیا چ جیگرن

یا اینکه هرجا می رسن غیبتشون ب راهه ول کنم نیستن

زندگی شونم شده بچه بزرگ کردن.همش تو خونه نشستن به دیوارا نیگا می کنن یام یه کارای تنوع طلبانه ای می کنن که جاش نیس بگم.

+بعضی پسرام پیدا میشن که با این خل وضعا رفیق میشن واسه یه چیزایییییییی. که شک نکنین لاشی ان از نظر من.

+نظر شمام محترمه ها ولی برای من هیچ اهمیتی نداره :)


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

بذارید طبق معمول همه حرفمو با غرغر شروع کنم و به پایان برم: 

کلی حرف رو دلم مونده.

کلــــــــــــــــــــــــــــــــی حرف که ار نداره.

کلــــــــــــــــــــــــــــــــی حرف که همه میدونن و خودشونو میزنن به کوچه علی چپ.

کلــــــــــــــــــــــــــــــــی حرف که یه جوون بیس ساله ی استرسی داره غصه شو میخوره!

کلی حرف.

ولی با خودم عهد کردم که نباس بشکنم.نباس پیش هیشکی خودمو وا بدم.باید قوی باشم لااقل تا جایی که بتونم.

+خبر خوش اینکه ترم جدید شرو شد و برگشتیم به همون فلاکت همیشگی (:

++خبر بد هم اینکه با دخترا قراره بریم آمپول زنی.منم ک استرسی! دستا خوشگل میلرزه.

+++یه تغییر بزرگ: موقع بازگشت به خانه آهنگ گوش میدادم  فهمیدم سبک مورد علاقم باس راک باشه.اگرم نیس باید باشه. مخصوصن اونجایی که میگه:

Rock

Rooooooock

Roooooooooooooooooooooooooooooooooooooock

(بازم میگم مهم نیس طرف چه کرسی شری داره میگه مهم اینه که باش (با آهنگ!) حال کنی.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

یه وقتایی دلم میخواد بیام اینجا و یه عالم چرت تحویل خودم بدم.ولی بعد با خودم میگم که: واتز د پوینت یو ف.اکینگ پیس او شت :/ ؟

+ از دیروز دارم سعی میکنم برا خودم انگیزه ایجاد کنم (برای چهارمین بار)

++بنظرم بسی مشکلات حاد روانی دارم.که جدیدن مشکلات فیزیکی ام دوباره میخواد روش سوار شه.

+++جدیدن هرجا میرم شانس ندارم.یکی رفته ن.ماز - یکی زنش زاییده - یکی کاراموزیه - یکی ب مدت 1 ماه مرخصیه - یکی جلسه اس - یکی ام حالش خراب میشه و جلو روی آدم با سر میره تو زمین و مث بز وایمیسیم نیگا میکنیم چون اولن هیچ کاری در این مورد بلد نیستیم انجام بدیم ثانین خشکمون زده. و در آخر هم چون خانومه، مجبور میشیم محل رو ترک کنیم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

خدمت منور باسعادت شما عارضم که از اخرین باری که پست گذاشتم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده

اکنون که در انفوان 20 سالگی به سر میبرم فهمیدم که بیس سالگی چیز خاصی برام نداشته جز اینکه با محیط دانشگاه و مسخره بازی ها و خاله زنک بازیای هم دانشجو ها هم به اصطلاح اساتید بیشتر آشنا شدم و چنتا درس کلی گرفتم.علاوه بر اون یه موضوع مهم تری برام پیش اومد:

اینکه اگه کسی به آدم لبخند پایه مانند زد شاید در واقع به رفیقت ک کنارته خندیده باشه!بنده ام که عشق این چیزا.میرم تو هپروت شخماتیک خودم و برا خودمو طرف خیال پردازی هایی میکنم که از بس بچگانس شرمم میاد بگم : ) بعدشم ک میفهمم با رفیقم بوده این خیال میالا ول کنم نیستن.

+عرض شود که تنهایی گاهی جوری به ادم اثر میکنه که این مسائل پیش میاد؛ خب چــــــــه کنیم.وسواسی ام دیگه.تو همین غار تنهایی(!) ام میمونم.

اینکه چقد از این زندگی بدم میاد، چقد دلم میخواد ازش خلاص شم و چقدر باس دایورتش کنم به یه جایی از بدن .که چون آدم استرسی ای ام متاسفانه عصن تو تخصصم نیس

اینکه باس آهنگ بیشتر گوش بدم

اینکه باس درس بیشتر بخونم تا به یه جایی برسم آخرش!!!!!!!!

اینکه باس برا آینده ای که هیچیش ملوم نی برنامه ریزی کنم!

اینکه چقد دلم میخواد سرمو بزنم به دیوار 

اینکه در آینده هم یه چیزایی پیش خواهد آمد که باور هام دوباره شکسته میشن و باس تا اون موقع جرئت پیدا کنم که سرمو محکمتر بزنم به دیوار

اینکه بنده آدم خیلی جو گیری هستم 

++شاید این پست آپدیت بشه/نشه

+++درسته کسی وبلاگو نمیخونه ولی ممنون از ربات های بـــــز که واسه نظرات حداقل یه تبلیغ میذارن.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

چن روزه حالن همچین گرفتس.احساس خستگی شدیددددددددددد

منهی امشیب یهو فازم عوض شد رف رو این آهنگ: 

ولش کن یادم نمیاد آهنگشو.سر زبونمه ها. ولی به درک ک از یادم رف.

یه روز اینقد یه نمه دیوونه می شم واسه خودم ادا بازی در میارم( در حالیکه از درون یه چیزی داره آزارم می ده)

یه روز اینقد افسردم که فکر خود.کشی میاد ب سرم( که یه چیزی کم دارم :) )

یه روز اینقد شادم که هر کی می بینه فک میکنه یه چی زدم.

+باد رفیق صمیمی قدیمم افتادم که حالا ب هیچ جام نی. فراموشم شده تقریبن.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

عرض شود که 2 ساعت دیگه قراراه بیمارستان باشم و تجربه تکرار شدنی و جدیدی رو رقم بزنم!

یک درصد استرس دارم و 99 درصد هیجان زدم. بیشتر به این فک میکنم اگه پارکینسونم دوباره اود کنه هموتجا م میکنن یا نه؟؟ :/

ولی یه حال خوبی ام دارم که امیدوارم تو بیمارستان بهش ریــــده نشه.

+جدا از شوخی این که استرسی ام به خاک فنا داده تم.با روان پزشک قرار گذاشتم ببینم چه مرگمه بلکه خدا شفام بده.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

از دانشگاه اومدم خصته و کوفته

بعد کلی چک و چونه زدن با دانشجو جماعت سر یه پرسش نامه ی . و هزار جور حرف شنیدن

خستم ولی خوابم نمیاد

دلم میخاد یه چاقو وردارم دور گردنمو بیخ تا بیخ ببرم تا خلاص شم

سرگرمی ام که ندارم

کلی درس رو هم تلمباره و .

در کل حداقل امشب حوصله زندگیو ندارم

بات د ریِل کوِسچن ایز هو گیوز اِ ف.اک؟

+پی نویس: خود را درگیر نکنید.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

تا حالا شده مادرت یه چیزیو بفهمه ک بد تر از سیگار کشیدنته؟

چن دیقه پیش این اتفاق افتاد و اکنون بنده جزء ب ف.اک رفتگانم.

علاوه بر شخمی بودن تابستون و نبود کار و غر غرای اطرافیان و نبود آینده، اینم باید پاسخگو باشم.

چنتا برداشت و رفت.

نکنه کار دست خودش بده؟ نکنه بیاد منو ب ف.اک بده؟ نکنه بیاد و هیچی نگه؟ نکنه بیاد و فقط نیگام کنه؟ نکنه ک.یر تو این زندگی؟

باو کثافت چیکار کردی با نسل ما (خطاب به فرد)

پاشم برم خودمو بکشم.

نتونستم

نتونستم

نتونستم

نتونستم

نتونستم

تیغو گذاشتم رو دستم ولی.

د لامصب بزن تیغو

بکش لامصب بکش.

همش این میاد تو ذهنم "به چیزایی که داری فک کن!!"

باو ولمون کن تو رو حضرت عباس

اینجا فقط حرف زدنه که مفته؛ این کارا جنم می خواد.َآخه تو جنم داری آشغال؟

+خــار هرکی بگه چ.س تاله اس این پست (احیانا مادرشم همین طور)


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

توجه توجه: این پست عاشقانه نیست. ز.د بازی هم نیست.  ل.اس هم نیست. ملاقاتیه با من و خانوم پست قبلی.

+پیش نویس: ازون جایی که همیشه به همــــــــه چی شک دارم و بحث رو جنایی می کنم لذا خطاب به اون خانوم میگم: اگه یه زمانی وبلاگمو خوندی نیایی آبروریزی بپا کنی! انسان باش!

خواستم بگم دیدمش صبح. کل ماجرا 2 دیقه هم طول نکشید. ولی واسه من یه عمر بود!

قرار بود ساعت نه و نیم ببینمش. ساعت ک رسید به نه دیگه استرسم شروع شد. دقیقه به دقیقه بیشتر میشد ولی این چیزی نبود که بخوام نگرانش باشم لذا صبحونه مو (صبحونه که چ عرض کنم، نون لواش خالی) یه لقمه زدم و گذاشتم استرسم از طریق عُق زدنام خودشو نشون بده و بره پی کارش. رو صندلی نشستم و منتظر شدم تا اومد.

اول که اومد سمت بُرد کلاسی سرمو انداختم پایین (ک مثلا من حواسم نیست!).یواشکی سرمو بالا آوردم دیدم داره با گوشیش ور میره لذا دوباره سرمو انداختم پایین! (ی په همچین ک.ســـمغزی ام من) سرمو ک بلند کردم دیدم با یه لبخند داره میاد سمتم. اولین کاری ک کردم مستقیم زل زدم تو چشماش وسرمو به نشانه اینکه خودمم(!) ت دادم و بعد با یه لبختد کم رنگ پاشدم برم نزدیکش.اولین چیزی که توجهمو جلب کرد شال قهوه ایش بود که لامصب خیلی بهش میومد. چیزی که تو صورت سفیـــــــــدش جیغ می زد لباش بود. مث ترم پیش هنوز رژ می زد ولی ایندفه به نظرم رژ خیلی پررنگ تر میومدیه رنگ قرمز روشــــن. بعد سلام و فلان و بهمان داشت می گفت که می خواد یه کتابیو ترجمه کنه حواسم برای اولین بار جوری بود که تونستم چنتا  کارو باهم انجام بدم! هم به حرفاش گوش می دادم هم به لباش نگاه می کردم. به نظرم رسید لباش کوچیک تر از اونی بود که تو ترم پیش دیده بودم. رژش رو به نظرم سرسری کشیده بود جوری که بالای لب بالاییش خالی از رژ بود شایدم به خاطر فرم لبش بود. 

-اگه میشه بعضی جاهای کتاب کمکم کنین واسه ترجمه چون واقعا نا مفهومه.

+حالا اگه جایی مشکل داشتین بفرستین ببینم چیه اول.

-من رفتم پیش استاد ایکس ایشون شما رو پیشنهاد دادن گفتن خیلی واردین و ازین حرفا (در این جا هندوانه زیر بغلم می گذارد)(حس کردم داره این حرفو با یه لحن دیگه ای میگه لحنی با پس زمینه خنده)

+خب باید بدونم سختیش چجوریاس تا بعد بتونم کمکتون کنم.شاید واسه خودمم سخت باشه. اگه  جایی مشکل داشتین بفرستین برام.

صحنه بعدشم تشکر و خدافظی بود.

نمی دونم الان این دو تا خط مکالمه رو چرا تو تلگرام نگفت؟؟؟؟ چرا اصرار داشت رو در رو ببینتم؟

خب چنتا دلیل میتونه داشته باشه (نوسنده در این جا شم کاراگاهی خود را به کار می گیرد):

1. اون ج.ی ندا خانوم ترم پیش بهش گفته که نفطه ضعفم مکالمه با جنس مؤنثه و اینم خواسته سواری بگیره (دقت کنین که بخاطر کمک بهش بهم نمیخواد پولی بده که هیچ، عکس آیدی تلگرامشم ورداشته انگار میخوام تَجَ.لُق کنم با عکسش.)

2. انگیزه خاصی نداشته (که خودمم بعید می دونم؛ زن ها صرفا اینقد ک.سخل نیستن)

3.صرفا اینقد ک.سخل تشریف داره.

4. میخواسته براندازم کنه ببینه تمایلم به همکاری چقدره.

5. صرفا میخواسته بتونه صد درصد راضیم کنه.

+امیدوارم این چیزا بیشتر برام پیش بیاد :)

++این قد این ماجرا انگیزه داد بهم که درسامو ول کردمو نشستم سه ساعت اینجا داستانو جذاب می کنم.

+++نتیجه اخلاقی: سعی کنین لا.س نزنین.گل بدون بو رو  هم جلو دماغ همکار خانومتون نبرید(همکار که چه عرض کنم دو تا دانشجوی خبر نگار بودن). با دخترا سر بحثو باز نکنین مخصوصا اگه دختر متأهل باشه. در این موارد همیشه فک کنین شوهرش کنارش وایساده . لابد میگین چه ربطی داشت به داستان من؟ عرض شود من نمیدونستم  شوهر داره یا نه (اگه داشته باشه واقعا برام ضد حاله.چون دلم میخاد همه دخترا دنیا مال من باشن!) و فک نمی کنم کاریو انجام داده باشم که در حضور شوهرش اون کار رو انجام نمی دادم. اگه می فرمایید به لبش چرا اینقد نگا کردی باید بگم شمام اگه جای من بودین نگاهتون می لغزید روی لبای خوشگلش ک.یریا :)

شب خوش


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

منظورم خانوماست! (قاعدتا نه همه خانوما)

بعععععععععله.

می دونن وقتی کاری باهات دارن و میخوان تو تلگرام ازت بپرسن چه عکسیو واسه پروفایلشون بذارن.بعد می پرسه می تونم ازتون یه سؤال کنم؟؟؟؟

می دونن با ل.اس زدن با بعضی مرد ها میشه خودشونو بالا بکشن (طرف هم کارمنده دانشگاهه هم واسه ارشد می خونه هم استعداد درخشانه!!!)

حتی تو آقایون هم م وارد فوق در بسیاری از موارد صدق می کنه.

جدیدا فهمیدم یه کشش نا خود آگاهی ام به این موضوع دارن؛ طرق زنگ تلگرام زده بود  یه سؤالی برام پیش اومده. کی کلاسن ندارین بهتون زنگ بزنم؟

بنده: فلان ساعت کلاس دارم؛ همین جا بگین دیگه

اون: ممنون. ببخشید مزاحمتون شدم.

من هم اینجوری موندم که وات د قاز؟ ////////:

ازون موقم دیگه تلگرام نزده (:

چیزی که به عینه دیدم اینه که 90 درصد خانوما و 98 درصد آقایون گرامی به ل.اس زدن ارادت خاصی دارنیه ولعیه اشتهای سیری ناپذیر.

به شخصه سعی می کنم این کار رو انجام ندم حتی اگه طرف مقابل مجرد باشه و خودشم بخواد این فرایند رو.دلیلشم این نیس که پسر خوبی ام (!) یا انسانی والا مقام! خیر.دلیلش اینه که از بچگی اینجوری بزرگ شدم؛ واسه خودم قوانینی داشتم و نخواستم تغییری توش ایجاد کنم.بیشتر اوقات نخواستم تغییر کنم در هیچ زمینه ای.الانم 21 سالمه و مث آهو دارم تو منجلاب غرق می شم.

+پی نویس: دارم یه کارایی تو باصطلاح دانشگاه انجام میدم شاید تا آخر تحصیلم یه کم نگرانیمو  درباره آیندم کم کنه.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

قبل از هر چیز بگم بنده بچه یکی از روستا های این شهر کوچیک صد هزار نفری ام و تا حالا تقریبا 5 سال ازعمر پربرکت خودم رو تو خود این شهر گذروندم.

چیزایی که میخوام بگم تو این شهر خیلی خیلی شایعه ولی کساییهم هستن که ازین کارای بد انجام نمی دن، هرچند این خصوصیات واسه خیلی ازمردم گرامی این مملکت هم صدق میکنه؛ لذا این متن رو بدون تعصبب خونید و همه چیز روبه خودتون نگیرید واز دست من شکایت هم نکنید!!(اینم یکی از خصوصیاته)

از کوچکترین واحد اجتماعی شروع می کنم: خانواده

پدر بنا به آموزه های والدین متعصبش سعی داره دین رو به درجاتی به خورد بچه بده (اینم بگم که این شهر یکی از متـــــــــــــدین تــــــــــــــــــرین شهر های جهانه!!! بطوری که جوانانش زیر بار دیــــن کمر خم کردن). به هر صورتی که هست بچه تو سن 20 سالگی 80-70 درصد ازویژگیهای گنــــابادی ها رو پیدا میکنه و از اون موقس که به دید نا امیدی به همه چی نگاه می کنه یا این که به یه آدم آشــغال تبدیل میشه یا یه چیز ترکیبی بین این دوتا. اکثریت به این مورد آخر تبدیل می شن. در این اواخر جوانانی دیده شدن که بی خیالن که بنده به شخصه اطلاعات خاصی در موردشون ندارم جز این که یا احمقن یا خیلی باهوشن و همزمان با دوره و زمونه تغییر می کنن و خلاصه می تونن گلیم خودشون رو از آب بکشن بیرون.

-اونی که به همه چی نا امیدانه نگاه می کنه مطمئنن به استرس ناشی از آینده ای مخوف و تاریک دچار میشه و بعد  از اون هم هزار جور بیماری.

خوش بختانه من بابا بالا سرم نبوده ولی فامیلا من رو

به سن کار که می رسی همه برات دنبال پارتی ان و اگه مث من بگی نه همه فامیل تو یه روز زنگ می زنن به گوشیت و فوشت می دن، نصیحتت می کنن، صدا رو بالا می برن، صدا رو پایین میارن، باهات قدم میزنن، باهات ماشین سواری می کنن و در آخر مادرت به گریه میوفته تا بلأخره تسلیم این وضعیت نکبتی شی؛ این افراد می گن: وضعیت مملکت همین دو تاس، پول/پارتی اگه داری و استفاده نکنی یکی از کـــــــــخل ترین و کترین افراد روی زمین هستی. جالب این جاس که هر وقت میری پیششون این ماجرای استفاده نکردن رو می زنن تو سرت. لازمم نیست اینو به زبون بیارن، از تو چشماشون میشه خوند ک چه خبره.

-کلا چیزای نداشته تو تو سرت میزنن.یه روز که پس از چند هفته/ماه حالت خوبه میای خونه و این که علاف و بی کار خواهی موند تو سرت زده میشه با کلی غر زدن و غم و غصه. معمولا هم فکر می کنن ما این وضعیت رو خیلی دوست داریم لذا از بچه های خودشون به عنوان حیوون هایی از قبیل سگ، میمون، گوساله و خر یاد میکنن. در این لحظات احساس می کنی فقط می خوان اشکت رو ببینن.

خصلت خوبشون اینه که آقایی کنن و تو مهمونیا با انگشت به فامیل نشونت ندن که هیچی نداری!!

وارد دانشگاه که میشی اگه رشته های فرشتگان گران قدر (پزشکی و امثالهم) قبول بشی که همه به عنوان الگو بهت نگا میکنن(اون که مشخصه دیگه) ولی وای به حال وقتی که رتبه سال اول کنکورت بشه 48 هزار و سال دوم بشی 27 هزارمثل من تبدیل می شی به یه دانشجوی بهداشت که غالبا خودمونم ب فکر خودمون نیستیم :)) (به شخصه وقتی 2 قدم میرم جلو 4 قدم میام عقب)

فعلا من تو همین مرحله دانشگاهم.معلوم نیس چه بلایی قراره سرم بیاد :)

+این پست به روز خواهد شد


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

قبل از هر چیز بگم بنده بچه یکی از روستا های این شهر کوچیک صد هزار نفری ام و تا حالا تقریبا 5 سال ازعمر پربرکت خودم رو تو خود این شهر گذروندم.

چیزایی که میخوام بگم تو این شهر خیلی خیلی شایعه ولی کساییهم هستن که ازین کارای بد انجام نمی دن، هرچند این خصوصیات واسه خیلی ازمردم گرامی این مملکت هم صدق میکنه؛ لذا این متن رو بدون تعصبب خونید و همه چیز روبه خودتون نگیرید واز دست من شکایت هم نکنید!!(اینم یکی از خصوصیاته)

از کوچکترین واحد اجتماعی شروع می کنم: خانواده

پدر بنا به آموزه های والدین متعصبش سعی داره دین رو به درجاتی به خورد بچه بده (اینم بگم که این شهر یکی از متـــــــــــــدین تــــــــــــــــــرین شهر های جهانه!!! بطوری که جوانانش زیر بار دیــــن کمر خم کردن). به هر صورتی که هست بچه تو سن 20 سالگی 80-70 درصد ازویژگیهای گنــــابادی ها رو پیدا میکنه و از اون موقس که به دید نا امیدی به همه چی نگاه می کنه یا این که به یه آدم آشــغال تبدیل میشه یا یه چیز ترکیبی بین این دوتا. اکثریت به این مورد آخر تبدیل می شن. در این اواخر جوانانی دیده شدن که بی خیالن که بنده به شخصه اطلاعات خاصی در موردشون ندارم جز این که یا احمقن یا خیلی باهوشن و همزمان با دوره و زمونه تغییر می کنن و خلاصه می تونن گلیم خودشون رو از آب بکشن بیرون.

-اونی که به همه چی نا امیدانه نگاه می کنه مطمئنن به استرس ناشی از آینده ای مخوف و تاریک دچار میشه و بعد  از اون هم هزار جور بیماری.

خوش بختانه من بابا بالا سرم نبوده ولی فامیلا من رو

به سن کار که می رسی همه برات دنبال پارتی ان و اگه مث من بگی نه همه فامیل تو یه روز زنگ می زنن به گوشیت و فوشت می دن، نصیحتت می کنن، صدا رو بالا می برن، صدا رو پایین میارن، باهات قدم میزنن، باهات ماشین سواری می کنن و در آخر مادرت به گریه میوفته تا بلأخره تسلیم این وضعیت نکبتی شی؛ این افراد می گن: وضعیت مملکت همین دو تاس، پول/پارتی اگه داری و استفاده نکنی یکی از کـــــــــخل ترین و کترین افراد روی زمین هستی. جالب این جاس که هر وقت میری پیششون این ماجرای استفاده نکردن رو می زنن تو سرت. لازمم نیست اینو به زبون بیارن، از تو چشماشون میشه خوند ک چه خبره.

-کلا چیزای نداشته تو تو سرت میزنن.یه روز که پس از چند هفته/ماه حالت خوبه میای خونه و این که علاف و بی کار خواهی موند تو سرت زده میشه با کلی غر زدن و غم و غصه. معمولا هم فکر می کنن ما این وضعیت رو خیلی دوست داریم لذا از بچه های خودشون به عنوان حیوون هایی از قبیل سگ، میمون، گوساله و خر یاد میکنن. در این لحظات احساس می کنی فقط می خوان اشکت رو ببینن.

خصلت خوبشون اینه که آقایی کنن و تو مهمونیا با انگشت به فامیل نشونت ندن که هیچی نداری!!

وارد دانشگاه که میشی اگه رشته های فرشتگان گران قدر (پزشکی و امثالهم) قبول بشی که همه به عنوان الگو بهت نگا میکنن(اون که مشخصه دیگه) ولی وای به حال وقتی که رتبه سال اول کنکورت بشه 48 هزار و سال دوم بشی 27 هزارمثل من تبدیل می شی به یه دانشجوی بهداشت که غالبا خودمونم ب فکر خودمون نیستیم :)) (به شخصه وقتی 2 قدم میرم جلو 4 قدم میام عقب)

فعلا من تو همین مرحله دانشگاهم.معلوم نیس چه بلایی قراره سرم بیاد :)

+این پست به روز نخواهد شد


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

تو این چند سال واقعا به این مثل اعتقاد پیدا کردم.

داخل ترمینال منتظر اتوبوس نشسته بودیم یه پرایدیه رد شد که عقبش یه زنه نشسته بود. اون صحنه نتونستم تشخیصش بدم.

متأسفانه یهو یکی وارد شد و خواهرم بم گفت عه!!!میمممممممممم. یه بوس و تف مالی نصیب آبجیه و بچش شد نصیب منم یه سلام و احوالپرسی با یه لبخند بسیار مسخره که خاص هم شهریای خودمونه.

پی نویس: مسافرت شروع شده.تا اینجاش که یه کارواش دیدیم و یه خونه عروسبقیه شم تو خونه خسبیدیم :)

پی نویس۲:دلم می خواد هر چی زودتر برگردم ولی دو جنبه داره برام؛ از یه طرف ازین جا خلاص میشم از یه طرف دیگه باید برم سر کاری که علاقه ای بهش ندارم تا تابستونم تموم شه.واقعا تف بش :)

+یه کم میخوام زندگیمو بهبود بدم. امیدوارم موفق شم.  


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

ما موندیم و یه مشت خاطره  کــــــــسشر

همین الان بعد تماشای یه فیلم نه چندان جالب(در خانه تنهایم: اسم فیلمش نیست، وضعیت منه)، می خواستم برم بخوابم یهو یادم اومد صبح باید ساعت 5 بیدار شم برم زیر دوش سرد (حامام مون خرابه)

به ناگاه، ذهن مریضم برگشت به چند سال پیش؛ تنها بودم خونه نمی دونم جریان چی بود ولی شب قبلش به میم گفته بودم صبح زنگ بزنه از خواب بیدارم کنه (اسمش تو پستای بچه گونه اول وبلاگ هست!)

ولی لامصب چه کیفی داشت آدم صبحشو با اون صدا شروع کنه.

هرچند که خودم یه ربع قبلش بیدار شده بودم و قلبم اومده بود تو دهنم از استرس زنگ زدنش :))

من خیلی سادم حاجی خیلی ساده؛ با همین چیزای ساده گریه ام می گیره و میرم تو فاز خودم.

پی نویس: #غلط_کرده هر کی گفته مرد نباید گریه کنه (ناموسن ر**ن تو زندگیمون با این اراجیف و ضرب المثلای شــــخمی شون)

پی نویس 2: دارم  میرم مسافرت زورکی.تا بیست و یکم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

-من: پسر خیلی بده. آدم غصه میخوره که الان 22 ساله عمر کردم هنوز یه کنسرت مث کوئین،30 سکندز یا لینکین پارک و این جور چیزا نرفتم. در واقع هیچ کنسرتی شرکت نکردم.

+دوستم یا یه لبخند تلخ: میدونی سوزش چیه؟ 

 من به پشماش زل میزنم (چشماش! اینم شد کیبورد آخه؟ یه پست مفهومی خواستم بذارم ک ب فـــــــاک رفت)

+این جاش سوز داره که شاید تا آخز عمرت هم نتونی شرکت کنی.

منم یه سر ت میدم و به زمین خیره میشم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

سلام

بعد مدتی برگشتم به لوزری خودم (این کلمه رو جدید یاد گرفتم)

لوزر هایی که من باهاشون آشنا شدم اینجوی یان:

1. لوزری که هیچ کاری نمی کنه و همش گرفته خوابیده

2. لوزری که میاد تو رزبلاگ و بلاگفا و امثالهم می نویسه در حالی که فرداش امتحان انقلاب داره

3. اونی  که تصمیم گرفته از این وضعیت خلاص شه و می خواد یه کاری کنه ولی متأسفانه یه جاییش نمی ذاره

4. اونی که تصمیم گرفته رشد کنه ولی تها کاری که می کنه لعنت فرستادن به زندگیه

5. اونی که یه چیزایی می دونه ولی هیچ غلطی نمی کنه

6. اونی که با دوستاش میره گل میزنه و هی می خواد ترک کنه ولی رفیقاش نمی ذارن :))

7.اونی که یه کسب و کاری میزنه و تبدیل به لوزر شماره یک میشه

8. همین مورد چهارمه که از شکستش درس عبرت می گیره و آماده شکست ها/پیروزی های بعدی میشه


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

عنوانو ناموسا نگا.اوج هنریِ من

این جریان عروسی یه چند وقته تو گوشیم باد کرده مونده رو دستم.گفتم امشب خلاص شماز دستش دیگه.

عروسی اول:

قبل عروسی:یه هفته تو خونه خاله افتاده بودم ترکای سقفو به هم وصل میکردم وسیگارکشیدن شوهر ک.سخلشو نگاه می کردمهم چنین جو گیری دوباره درمن شعله ور شده بود نشسته بودم در تماشای آقای مهـــــــندس ماهان تیموری.(عصن یه وضی)

روز عروسی: خواهر دوماد لنزای شخمی شو میخواست.هیشکی نبود ببردش بجز من و بابای ***شش.نتیجه این شد که من بردمش؛ منم که ماشالا *س دستم هنوز. موقع دنده عقب یه صدایی اومد به ماشین عقبی نگاه کردم دیدم بغلش بدجور رفته تو.فک کردم بهش زدم و سریعا محل سانحه رو ترک کردم. الانم هنوز نمی  دونم ک زدم یا نزدم. ولی صبح عروسی واسم زهر مار شد.همش به تصادف فکرمیکردم که اگه یارو پلاکو ورداشته باشه بفا.ک می رم.
اوج داستان: هرجا  نگاه میکنم صورت های شاده.زل می زنم بهشون منتهی فقط زل زدم و نمی دونم دارم ب چی نگا می کنم. بعد یهو چشمم به مردای دیگه میوفته که اونام مثل مندارن به جمعیت در حال رقص نگاه می کنن و یه ژست خاص مث من گرفتن. لذا این فکر که آدم خاصی هستم کلا از بین رفت.

با یه نمه سرکوفتی که بعدا خوردم برا 17 همین بار فهمیدم منم مث این آدمای ب ظاهر شاد لوزری بیش نیستم.

عروسی دوم:
حوصله ندارم بگمفقط اینکه کله گوسفند قربونیو جلوی خانواده عروس یدم :)) رفتم گذاشتم تو ماشین. دمشون گرم.هیچی ب روم نیاوردن.

ولی هر وقت بهش فکر می کنم می بینم شدم فقط بخاطر حرف یه احمق!


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

ترم شیش دانشگاهو تموم کردم و قراره از آخرای شهریور برم کارآموزی.

از اونجایی که رشتم پزشکی و اون بالا بالا ها نیست با کارشناسی ای که بگیرم یا باید برم شرکتی کارکنم با ماهی یک و پونصد که جلو سگ بندازی ورنمی داره (هرکی اینقد درامدشه می دونه دارم چی میگم) یا برم دنبال پارتی بازی و استخدام دولتی که الان طرح نمی گیرن چ برسه به استخدام دولتی.یا می تونم برم شرکت خصوصی که فکر نمیکنم جایی رشته منو بخواد

لذا تصمیم گرفتم ارشد بخونم

ماشالا چقدر منبع داره.4 تاکتاب گرفتم هر روز -به جز جمعه ها- دارم 5 صفحه میخونم. یه سری مشکلاتی دارم که نمی ذارن برم جلو:

-رویکرد جهارشاخ مدار

این رویکرد تو همه آدم ها هست.به این معنیه که قبل کارایی که انجام می دی فکر نمی کنی (مث خود.ا.رض.ا.ی.ی!!!) بعد که مهلت انجام کار تموم میشه میگی ای دل غاقل. بفنا رفتم. البته گاهی وقتام جو گیر میشی چند روز میزنی تو دلِ کار ولی بعدش دیگه انگیزت از بین میره و یهگوشه میفتی.

-ترس از آینده نامعلوم این ارشد

یکی از اهداف مهمم از ارشد خوندن اینه که برم تهران.معلومه.فرصت پیشرفت بیشتره.منظورم از آینده نامعلوم:

•وضعیت کاری رشته بعد فارغ التحصیلی

•از این رشته می تونم یه شاخه کارآفرینی/استارتاپ برای خودم بزنم یا نه؟؟ در طی تحصیلم واسه ادامه مباحث کارآفرینیم کاریمی تونم کنم یا نه؟؟

•مهم تر از همه: اصلا می تونم جزء دو نفر برتر کشوری بشم یا مثل کنکور گذشته گند میزنم به همه چیز؟؟

    ♦اگه این اتفاق بیوفته رسما گند می زنم به کل زندگیم. اینه که بهم استرس وارد میکنهسر کوفت زدن اطرافیانه که بهم استرس وارد می کنه.این که بعد این همه برنامه ریزی نتونم هیچ غلطی کنم.این که بشم یه سیستم پر تلاش ولی نا کارآمد وغیر اثر بخش.

راستش شماره یکی از بچه های ارشد دانشگاه تهران رو گیر آوردم ولی به خاطر موردِ بعدی، بهش زنگ نزدم هنوز

-ترس شخصیتم از بیرون اومدن از لاک دفاعی

•مارک مانسون تو یکی از پیج هاش میگفت یه چیزی تو وجود همه آدم هاست که نمی خواد تغییر ایجاد بشه.دلش می خواد همیشه تو یه حالتی بمونه و خوش باشه.این حالت رو گاهی اوقات به شدت احساس می کنم.

-با شروع کارآموزی ها تعداد ساعتیکه می خوام درس بخونم نصف میشه.یعنی ب گ.ای سگ میرم. الان دارم 5 صفحه از 4 کتاب روزی می خونم اون موقع میخوامچه غلطی کنم؟؟

پی نویس:دو  ساعت دیگه عازم مشهدم.یهویی پیش اومد. فردا بر میگردم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

ترم شیش دانشگاهو تموم کردم و قراره از آخرای شهریور برم کارآموزی.

از اونجایی که رشتم پزشکی و اون بالا بالا ها نیست با کارشناسی ای که بگیرم یا باید برم شرکتی کارکنم با ماهی یک و پونصد که جلو سگ بندازی ورنمی داره (هرکی اینقد درامدشه می دونه دارم چی میگم) یا برم دنبال پارتی بازی و استخدام دولتی که الان طرح نمی گیرن چ برسه به استخدام دولتی.یا می تونم برم شرکت خصوصی که فکر نمیکنم جایی رشته منو بخواد

لذا تصمیم گرفتم ارشد بخونم

ماشالا چقدر منبع داره.4 تاکتاب گرفتم هر روز -به جز جمعه ها- دارم 5 صفحه میخونم. یه سری مشکلاتی دارم که نمی ذارن برم جلو:

-رویکرد جهارشاخ مدار

این رویکرد تو همه آدم ها هست.به این معنیه که قبل کارایی که انجام می دی فکر نمی کنی (مث خود.ا.رض.ا.ی.ی!!!) بعد که مهلت انجام کار تموم میشه میگی ای دل غاقل. بفنا رفتم. البته گاهی وقتام جو گیر میشی چند روز میزنی تو دلِ کار ولی بعدش دیگه انگیزت از بین میره و یهگوشه میفتی.

-ترس از آینده نامعلوم این ارشد

یکی از اهداف مهمم از ارشد خوندن اینه که برم تهران.معلومه.فرصت پیشرفت بیشتره.منظورم از آینده نامعلوم:

•وضعیت کاری رشته بعد فارغ التحصیلی

•از این رشته می تونم یه شاخه کارآفرینی/استارتاپ برای خودم بزنم یا نه؟؟ در طی تحصیلم واسه ادامه مباحث کارآفرینیم کاریمی تونم کنم یا نه؟؟

•مهم تر از همه: اصلا می تونم جزء دو نفر برتر کشوری بشم یا مثل کنکور گذشته گند میزنم به همه چیز؟؟

    ♦اگه این اتفاق بیوفته رسما گند می زنم به کل زندگیم. اینه که بهم استرس وارد میکنهسر کوفت زدن اطرافیانه که بهم استرس وارد می کنه.این که بعد این همه برنامه ریزی نتونم هیچ غلطی کنم.این که بشم یه سیستم پر تلاش ولی نا کارآمد وغیر اثر بخش.

راستش شماره یکی از بچه های ارشد دانشگاه تهران رو گیر آوردم ولی به خاطر موردِ بعدی، بهش زنگ نزدم هنوز

-ترس شخصیتم از بیرون اومدن از لاک دفاعی

•مارک مانسون تو یکی از پیج هاش میگفت یه چیزی تو وجود همه آدم هاست که نمی خواد تغییر ایجاد بشه.دلش می خواد همیشه تو یه حالتی بمونه و خوش باشه.این حالت رو گاهی اوقات به شدت احساس می کنم.

-با شروع کارآموزی ها تعداد ساعتیکه می خوام درس بخونم نصف میشه.یعنی ب گ.ای سگ میرم. الان دارم 5 صفحه از 4 کتاب روزی می خونم اون موقع میخوامچه غلطی کنم؟؟

پی نویس:دو  ساعت دیگه عازم مشهدم.یهویی پیش اومد. فردا بر میگردم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

عنوانو ناموسا نگا.اوج هنریِ من

این جریان عروسی یه چند وقته تو گوشیم باد کرده مونده رو دستم.گفتم امشب خلاص شماز دستش دیگه.

عروسی اول:

قبل عروسی:یه هفته تو خونه خاله افتاده بودم ترکای سقفو به هم وصل میکردم وسیگارکشیدن شوهر ک.سخلشو نگاه می کردمهم چنین جو گیری دوباره درمن شعله ور شده بود نشسته بودم در تماشای آقای مهـــــــندس ماهان تیموری.(عصن یه وضی)

روز عروسی: خواهر دوماد لنزای شخمی شو میخواست.هیشکی نبود ببردش بجز من و بابای ***شش.نتیجه این شد که من بردمش؛ منم که ماشالا *س دستم هنوز. موقع دنده عقب یه صدایی اومد به ماشین عقبی نگاه کردم دیدم بغلش بدجور رفته تو.فک کردم بهش زدم و سریعا محل سانحه رو ترک کردم. الانم هنوز نمی  دونم ک زدم یا نزدم. ولی صبح عروسی واسم زهر مار شد.همش به تصادف فکرمیکردم که اگه یارو پلاکو ورداشته باشه بفا.ک می رم.
اوج داستان: هرجا  نگاه میکنم صورت های شاده.زل می زنم بهشون منتهی فقط زل زدم و نمی دونم دارم ب چی نگا می کنم. بعد یهو چشمم به مردای دیگه میوفته که اونام مثل مندارن به جمعیت در حال رقص نگاه می کنن و یه ژست خاص مث من گرفتن. لذا این فکر که آدم خاصی هستم کلا از بین رفت.

با یه نمه سرکوفتی که بعدا خوردم برا 17 همین بار فهمیدم منم مث این آدمای ب ظاهر شاد لوزری بیش نیستم.

عروسی دوم:
حوصله ندارم بگمفقط اینکه کله گوسفند قربونیو جلوی خانواده عروس یدم :)) رفتم گذاشتم تو ماشین. دمشون گرم.هیچی ب روم نیاوردن.

ولی هر وقت بهش فکر می کنم می بینم شدم فقط بخاطر حرف یه احمق!


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

تو این چند سال واقعا به این مثل اعتقاد پیدا کردم.

داخل ترمینال منتظر اتوبوس نشسته بودیم یه پرایدیه رد شد که عقبش یه زنه نشسته بود. اون صحنه نتونستم تشخیصش بدم.

متأسفانه یهو یکی وارد شد و خواهرم بم گفت عه!!!میمممممممممم. یه بوس و تف مالی نصیب آبجیه و بچش شد نصیب منم یه سلام و احوالپرسی با یه لبخند بسیار مسخره که خاص هم شهریای خودمونه.

پی نویس: مسافرت شروع شده.تا اینجاش که یه کارواش دیدیم و یه خونه عروسبقیه شم تو خونه خسبیدیم :)

پی نویس۲:دلم می خواد هر چی زودتر برگردم ولی دو جنبه داره برام؛ از یه طرف ازین جا خلاص میشم از یه طرف دیگه باید برم سر کاری که علاقه ای بهش ندارم تا تابستونم تموم شه.واقعا تف بش :)

+یه کم میخوام زندگیمو بهبود بدم. امیدوارم موفق شم.  


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

ما موندیم و یه مشت خاطره  کــــــــسشر

همین الان بعد تماشای یه فیلم نه چندان جالب(در خانه تنهایم: اسم فیلمش نیست، وضعیت منه)، می خواستم برم بخوابم یهو یادم اومد صبح باید ساعت 5 بیدار شم برم زیر دوش سرد (حامام مون خرابه)

به ناگاه، ذهن مریضم برگشت به چند سال پیش؛ تنها بودم خونه نمی دونم جریان چی بود ولی شب قبلش به میم گفته بودم صبح زنگ بزنه از خواب بیدارم کنه (اسمش تو پستای بچه گونه اول وبلاگ هست!)

ولی لامصب چه کیفی داشت آدم صبحشو با اون صدا شروع کنه.

هرچند که خودم یه ربع قبلش بیدار شده بودم و قلبم اومده بود تو دهنم از استرس زنگ زدنش :))

من خیلی سادم حاجی خیلی ساده؛ با همین چیزای ساده گریه ام می گیره و میرم تو فاز خودم.

پی نویس: #غلط_کرده هر کی گفته مرد نباید گریه کنه (ناموسن ر**ن تو زندگیمون با این اراجیف و ضرب المثلای شــــخمی شون)

پی نویس 2: دارم  میرم مسافرت زورکی.تا بیست و یکم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

-من: پسر خیلی بده. آدم غصه میخوره که الان 22 ساله عمر کردم هنوز یه کنسرت مث کوئین،30 سکندز یا لینکین پارک و این جور چیزا نرفتم. در واقع هیچ کنسرتی شرکت نکردم.

+دوستم یا یه لبخند تلخ: میدونی سوزش چیه؟ 

 من به پشماش زل میزنم (چشماش! اینم شد کیبورد آخه؟ یه پست مفهومی خواستم بذارم ک ب فـــــــاک رفت)

+این جاش سوز داره که شاید تا آخز عمرت هم نتونی شرکت کنی.

منم یه سر ت میدم و به زمین خیره میشم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

سلام

بعد مدتی برگشتم به لوزری خودم (این کلمه رو جدید یاد گرفتم)

لوزر هایی که من باهاشون آشنا شدم اینجوی یان:

1. لوزری که هیچ کاری نمی کنه و همش گرفته خوابیده

2. لوزری که میاد تو رزبلاگ و بلاگفا و امثالهم می نویسه در حالی که فرداش امتحان انقلاب داره

3. اونی  که تصمیم گرفته از این وضعیت خلاص شه و می خواد یه کاری کنه ولی متأسفانه یه جاییش نمی ذاره

4. اونی که تصمیم گرفته رشد کنه ولی تها کاری که می کنه لعنت فرستادن به زندگیه

5. اونی که یه چیزایی می دونه ولی هیچ غلطی نمی کنه

6. اونی که با دوستاش میره گل میزنه و هی می خواد ترک کنه ولی رفیقاش نمی ذارن :))

7.اونی که یه کسب و کاری میزنه و تبدیل به لوزر شماره یک میشه

8. همین مورد چهارمه که از شکستش درس عبرت می گیره و آماده شکست ها/پیروزی های بعدی میشه


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

یکشنبه 23 شهریور 1399

امروز 

امروز

امروز تصمیم گرفتم دیگه بازنده نباشم.ببخشید، دیگه بازنده نیستم.

تا الان  23 سال و اندی عمر کردم. همش بازنده بودم. گـــــه خوری اضافه کردم

پنجشنبه ها برنامه هفتگیمو اینجا به خودم یادآوری میکنم.

هدف اول درآمدی:
با روزی 4 دلار درامد بتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون

هدف کاری:

1. یادگیری دیجیتال مارکتینگ با تلگرام و اینستاگرام
2. سماق / بسته بندی  / زعفرون
هدف شخصی:

-ترک مستــــــربیشن واسه همیشه (امروز رویادت بمونه؛ هرچند تحت تأثیر دراگ هم هستی که این مطلب رو به خودت قول می دی و این اولین بارت هم نیست ولی مطمئنن آخرین بارته)

-آخرین بارنبود :(     

31 شهریور آخریش بود
پ.ن: این پست آپدیت میشه.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

CGamerwwwp مجله میترا اخبار تکنولوژی جدید دانلود آنلاین فایل های الکترونیکی تی تی لینک برند قفل دیجیتال آداک